(1) برای خدا
بی شک خدا به یاد کارهایم که می افتد دلش برایم می سوزد .
دلم برایش می سوزد وقتی دلش برایم می سوزد .
چه صبری دارد خدا .
پی نوشت : این مطلب تکراری است اما چه کنم که احساس ٬ تکرار را دوست دارد .
بی شک خدا به یاد کارهایم که می افتد دلش برایم می سوزد .
دلم برایش می سوزد وقتی دلش برایم می سوزد .
چه صبری دارد خدا .
گاهی آرام است و گاهی پریشان .
گاهی پر درد است و گاهی خالی .
هرچه هست ٬
بی شک خانه ی خداست این قلب خسته ی شما .
سحر نزدیک است و ز من دور .
این خدای صبور .
این زمین گرد .
که این هم نمی شود .
ای دنیای مجازی بی پرده .
بغض پدرانه اش با غرور مردانه اش گلاویز شده بود و به برقی در چشمانش اکتفا کرد این صادق.
با آن لهجه ی غریبش می گفت " دلم تنگ آمده است " و میخواست برگردد وطنش این صادق .
شوروی ... و آمریکای ... زندگی برایمان نگذاشتند و آوارگی بد دردیست ٬
این ها را با کینه میگفت این صادق .
از ما هم دل پری داشت این صادق .
از اهالی افغانستان بود این صادق ٬ همسایه ی دیوار به دیوارمان.
پی نوشت ۱ : به سفارش اولین استاد معماری ام نوشتم درباره ی این صادق .
پی نوشت بعدی : به فکرم رسید کلیه ی سفارشات پذیرفته میشود . "این افتخار ماست"
صفحه ام پر شده بود از خط های کج و معوج . تازه به گمانم خیلی صاف کشیده بودم .
از بالا به پایین ٬ از چپ به راست .به عمرم چنین کار بیهوده ای نکرده بودم.
البته این گمان آن روزم بود .
چشمم که افتاد به صفحه ی دفترش از رو رفتم. خط ها آنقدر صاف بود ٬ گمان می کردی با خط کش کشیده شده بودند.
اما کار خط کش نبود ٬ دستش صاف بود .
بعدها فهمیدم قلب صاف و صادقی هم دارد.
آن روز گذشت.
داخلی - روز - همان آتلیه
همه شش ضلعی کشیده اند و آورده اند. با یک نگاه فهمیدم همه اشتباه کشیده اند٬
و خوشحال از اینکه خودم درست کشیده ام .
یک تقاضای ساده و پاسخی ساده .
داخلی - امروز - اینجا
شادم ٬ شادم که درست کشیدم
شادم که نادرست کشیدی آن شش ضلعی های منتظم را ٬
بانو.
کلاسی با میزهای بزرگ سفید ٬ و استادی که هیچکس انتظار آمدنش را نمی کشید .
و حرف هایی که بعدها روشنی صفحه ام شد ٬ و کلاس رسمی که رسم زندگی ام آموخت .
چندی بعد رسم زندگی را تمرین کردیم و سپس تمرین را به طرح کشیدیم .
دو سال دوری و دوستی و تماسی شاید اتفاقی و اعتمادی خواهرانه.
ساختمان مسجدی و آن طبقه ی ششم که اوایل خیلی بالا بود.
آن شش روز کذایی که سلام نکرده بودم و شاید هم خداحافظی .
گفته بودم "تو" به جای "شما" و عجب بی شعوری بودم من .
و البته ناهارهای پر مهر بانو که مایه ی دلگرمی بود .
و باز هم البته حمایت های خواهرانه .
و کابلهایی که تا به هم پیوست دوستی چندین و چند ساله ای گسست .
و ماجرای الاغ پدر و لودر جنگ ٬ و فرشته ی نجات و قدم خیر ٬ و باز همان حمایت خواهرانه که گفتم .
بچه که بودم دلم می خواست دستم به لوستر سقفی خانه مان برسد که نمی رسید .
این روزها به این می اندیشم که برای قد کشیدن به مدرسه ی بسکتبال مهران بروم .
البته بعد از برپا کردن خیمه ی قلات .
آری از یک دوشنبه ی پاییزی شروع شد داستان من و اولین استاد معماری ام و حمایت های خواهرانه اش .
پی نوشت : با عرض پوزش کمی طولانی شد .