از کراماتِ شیخِ ما (3)

شیخ را دیدند سوار، جماعتی پیاده به دنبال، با انبوهِ مال ، به گشت است و گذار.

پیرمردی گدا، فارغ از اَدا، به پشتوانه ی خدا، در مسیر کاروانِ شیخ، بَست نشست.

خبر آوردند دیوانه ای مسیر بند آورده و به گمانمان برایتان قند آورده.

شیخ را این خبر خوش آمد، پس سر از مکاشفه بر آورد تا بگیرد قندهای گِدا و شیرین کند کام از تلخیِ دَوا. 

پیرمرد با دیدن کاروان پرده ی کلام دَرید و به خاندان مادریِ تمامشان پَرید. 

شیخ پریشان، از مکاشفه مانده و از افکار عمومی رانده؛

همراهان را فراخواند و در باب سخاوت مندیِ خود افسانه ها خواند.

سپس دستور داد تمام قندهای پیرمرد را به خبرگزاران بخشند تا هم کامِشان شیرین شود و هم بارِشان سنگین. 

مریدان از این همه سخاوت و درایت گریبان دریدند و مجدد تنبان تَریدند و به صحرا دویدند. 

 

پی نوشت: پیرمرد بعدن نامه ای نوشت و از شیخ عذرخواهی کرد. خبرگزاران گفتند این پیرمرد را با قاطر از ولایتی دور آورده بودند. 

|
۱۳۹۶/۰۸/۲۸  22:00

از کراماتِ شیخِ ما (2)

شیخ را دیدند آسوده خیال، بی غمِ عیال، فارغ از وَبال، به کِیف است و حال. 

مریدان خاکِ پایَش سرمه ی چَشم می کنند و زلفانِ پریشانش پالتوی پَشم.

بی نوایی در خفا دامان شیخ گرفت که شیخُنا ما را نصیحتی ده تا همچون تویی از چاه به راه و از آنجا به سرمنزل جاه رسیم. شیخ فرمود: می بایست ملّت را کمی رنگ کنی، قلب خود از سنگ کنی، با عیب جویان بسی جنگ کنی و مبادا از این امور احساس ننگ کنی. در انتها بد نیست دریچه ات را نیز کمی تنگ کنی.

بی نوا به فرمایشِ شیخ کمی از دریچه اش پوشاند و تمام دیگ های عالَم برای خود جوشاند و عاقبت شرابِ خوشبختی به خویش و خویشانش نوشاند.

 

پی نوشت: گویا بی نوا به نان و نوایی رسیده و برای خودش شیخی گشته و در مرکز مشاوره اش بی نوایان را مشاوره می دهد.

 

|
۱۳۹۵/۰۹/۲۹  0:00

از کراماتِ شیخِ ما (1)

نیمه شب شیخ را دیدم پُر نور و کم مصرف ، مَشعوف از بساطِ مکاشفه ای مَرغوب . 

مُریدان به گِردش نگهدار و هر یک به سهمی برخوردار .

ناگه از جمع جوانکی سر برآورد که شیخُنا ، ما را نصیحتی دِه که آن بِه ؛

شیخِ ما محظوظ از مکاشفه ی مرغوب فرمود : شما را آن بِه ، که من دِه . 

مُریدان از پاسخ شیخ به شور آمده و گریبان دَریدند و تُنبان تَریدند* و به صحرا دویدند .

 

* تَریدند از مصدر تَریدن به معنای : تَر کردن ، خیس کردن .

پی نوشت 1 : گویا گریبانِ مُریدان را دوخته اند ، تُنبانشان را خشکانده اند و از صحرا به دفاتر کارِشان باز آورده اند .

پی نوشت 2 : چرا شکر نعمت نمی کنید .

 

|
۱۳۹۵/۰۷/۲۸  23:00

عاشقانه (6)

یک "تو" ، کنارِ "من" کم است . 

|
۱۳۹۵/۰۵/۱۹  1:00

حماقت های دوست داشتنی (2)

واژه هایی که با خوش شروع می شوند را دوست ندارم ؛

خوشبختی ، خوشحالی ، خوشگل ، خوشمزه ، ... .

حماقت نهفته در وجودشان حالم را ناخوش می کند .

|
۱۳۹۴/۱۱/۱۱  17:00

حماقت های دوست داشتنی (1)

گاهی مجبوری آرام باشی و به حماقت هایی که مردم " یک زندگیِ معمولی " صدایش می کنند لبخند بزنی ؛

اما نگران نباش ، این لبخندهای مصنوعی روزی تو را شاد خواهند کرد .

این را از سبدهای میوه ی قاب شده بر دیوارِ خانه ی آدم های شاد می توان فهمید .

|
۱۳۹۴/۰۹/۲۴  16:00

عاشقانه (5)

اینقدر میانِ " دوستت دارم " گفتن هایِ من یابو آب نده ؛

روزی تنهایت خواهم گذاشت ،

آنوقت تو می مانی و یک گَلّه یابویِ دست به آب .

 

نکته : به لطفِ آقایِ بلاگفا تعدادی از پست هایم پَرید . خدا خیرش دهد ؛ کمی کم کرد از این بیهودگی ها . 

|
۱۳۹۴/۰۷/۰۵  0:00

همه ی قبرهایِ من / سه


خسته شدم از غرولندهای این عابرانِ پیاده ؛ 
مدام می گویند : سرِ راه مُرده ای آقا ، بلند شو برو خودت را جایِ دیگری خاک کن . 
هم خانه ی : قبر نویسی |
۱۳۹۲/۰۸/۱۱  0:00

همه ی قبرهایِ من / یک

 

 

فرزندِ کوچکِ خانواده بودن این دردسرها را هم دارد ؛
پدر و مادرم که مُردند به اندازه ی یک بچّه ی کوچک بینِ خودشان برایم جا گذاشتند .
یادشان رفته بود شاید من هم بزرگ بِمیرم  .
 
هم خانه ی : قبر نویسی |
۱۳۹۲/۰۷/۲۴  11:00

شیشه یِ عمرِ چهارم

نام : چاه کَن
شهرت : ثبت نشده است
قد : خيلى کمتر از عمق يک چاهِ نيمه عميق

شغل : چاه کَنی

علّتِ مرگ : خریَّت
توضیحات : از آنجا که چاه کَن هميشه در ته چاه است در روز حادثه نيز در ته چاه تشريف داشته و مشغول کندنِ چاهِ نيمه عميق بوده است . ساعتِ کاري اَش که تمام شده قصد رفتن مى کند اما چون چاه به جاهاى عميقِ خود رسيده بوده و چاه کن فراموش کرده با خود نردبان بِبَرَد ، مجبور شده فرياد کمک سر دهد . فردى از آنجا رد مى شده ، صداى فرياد را شنيده ، طنابى به تهِ چاه فرستاده تا چاه کن آنرا به خودش ببندد و بالا بيايد . چاه کن خريَّت کرده و طناب را به دور گردن خود مى بندد و فرياد مى زند : بِکِش . 
فردِ بالاى چاه طناب را مى کشد . چاه کن بالا مى آيد ؛ جانش هم .
توصیه : هميشه وقتی قصد عبور از کنار يک چاه را داريد مقدارى طناب با خود برداريد .
احتمال : جنس طناب در کيفيتِ خريَّت تاثير گزار است .


هم خانه ی : شیشه نویسی |
۱۳۹۲/۰۴/۲۳  19:00

شیشه یِ عمرِ سوم

نام : جنابِ بی دست و پا

شهرت : آدمهای بی دست و پا معمولا شهرت ندارند

سن : جوان

علّتِ مرگ : فقر

توضیحات : روزی که داشته اند اعضا و جوارح بدن را می فروخته اند پول کم آورده و دست و پا نخریده است . پیش خودش فکر کرده که چشم و گوش و دَماغ و دِماغ واجب تر از دست و پا است. در روز حادثه در یکی از پیاده رو های شهر در حال قدم زدن بوده ( اینکه چگونه بدون پا قدم می زده بر کسی معلوم نیست ) که اتومبیلی از مسیر خود منحرف شده و به سمتش آمده است . او با اینکه چشم داشته و اتومبیل را دیده ، گوش داشته و صدای بوقش را شنیده ، بینی داشته و بوی لنت ترمزش را استشمام کرده و عقل داشته و فهمیده که باید فرار کند ، اما چون پایِ فرار نداشته در زیر چهارچرخ اتومبیل لِه شده و با کفِ پیاده رو همسطح گردیده است .

 گزارش پزشکی قانونی : طی آزمایشات انجام شده مشخص شد که دست و پا اعضای اصلی بدن هستند . هنوز برای وجود عقل توجیه علمی پیدا نشده است .

ادامه اش : راننده ی اتومبیل مذکور بعد از حادثه دو شب را در بازداشتگاه به سر برده ، سپس بیمه دیه ی مرحومِ بی دست و پا را پرداخت کرده و او آزاد شده است . راننده هم اکنون با وجدانی آرام در خیابانهای شهر در حال تردد است .

هم خانه ی : شیشه نویسی |
۱۳۹۲/۰۳/۲۰  1:00

شیشه یِ عمرِ دوم

نام : آقا یوسف

شهرت : نداشته است

سن : چندسال بزرگتر از من

قد : تا پلّه یِ یکی مانده به آخرِ نردبانِ دو طرفه

شغل : تمیزکار

علّتِ مرگ : تمیزکاری

توضیحات : بنا به اقتضای شغلش زیاد روزنامه خریداری می کرده است . چند روز قبل از حادثه در حالِ بازگشت از دکّه یِ روزنامه فروشی بوده که عدّه ای با دیدن او در حالی که تعداد زیادی روزنامه در دست داشته احاطه اش کرده و با فرهیخته دانستنش با اصرار فراوان کرسی ریاستِ همه ی روزنامه ها را به وی واگذار کرده اند . آقا یوسف نیز از خدا خواسته بر کرسی می نشینند و بلند هم نمی شوند . خیلی زود بر امور آشنا شده و زنجیر وار راس ساعت مقرر اقدام به انتشار روزنامه می کرده اند . در روز حادثه تمیزکار دفترش به مرخصی رفته و ایشان مجبور شده اند برای تمیز کردن شیشه ها خود از نردبانِ دوطرفه ای که قدِّشان تا پلّه یِ یکی مانده به آخرش بوده بالا بروند . لحظه ای غفلت باعث شده تا تعادل خود را از دست داده ، با مغز به زمین خورده و ریغِ رحمت را سر بکشند .

نظر نهاییِ پزشک قانونی : محتوایِ روزنامه ها در میزان تمیزیِ شیشه ها تاثیر گزار است .

 

هم خانه ی : شیشه نویسی |
۱۳۹۲/۰۲/۲۷  21:00

شیشه ی عمرِ اول

 

نام : سُلطان

شهرت : خیلی

شغل : شهرت

علّتِ مرگ : افتادن از روی اسب

توضیحات : سُلطان به همراه وزیر خود به کیش سفر کرده است . در لحظه ی ورود به کیش ماتِ دختری کیشوند گردیده ، حواسش پرت شده و از روی اسب به زمین افتاده است . اسب یابو بازی در آورده ، چند لگد به نقاط حساسِ سُلطان وارد کرده و جانِ ایشان را به جان آفرین تسلیم نموده است .

توضیحاتِ تکمیلی : آخرین گزارشات حاکی است دختر کیشوند به عقد وزیرِ سُلطان در آمده ، اسبِ سُلطان خرِ یکی از سربازان ایشان گردیده و سُلطان در کیش همچنان مات است .

 

پی نوشت : " شیشه ی عمر " مجموعه ای است که عکس هایش را یکی از دوستانم گرفته و به من داده تا برایشان متن بنویسم . هر کدام از عکس ها شیشه ی عمرِ یک " انسان " است ؛ و متن ها توضیحاتی است در مورد آن " انسان " . از دوست مذکور بسیار ممنونم .

اطلاع رسانی : "مژده" دوباره دلش تنگ شده است .

 

پی نوشتِ ضروری : شاید امیرِمان امروز را می دید که بانویش را پنهانی به خاک سپرد . سحر نزدیک است ؛ قرنهاست .

هم خانه ی : شیشه نویسی |
۱۳۹۲/۰۲/۱۹  23:00

" اینِ " چهار

این یک پنجره است ؛

که از آن جهتِ چشم چرانی استفاده می شده ؛

و حالا همه ی ماهرویانِ محل مادربزرگ شده اند ؛ و تنها .

شبیهِ این پنجره .

هم خانه ی : این نویسی |
۱۳۹۲/۰۱/۳۰  13:00

" اینِ " سه

این یک رابط برق است ؛

که اگر میخی در یکی از سوراخهایش فرو کنید احتمالا خواهید مُرد ؛

به شرط اینکه صاحبخانه قبض برق را به موقع پرداخت کرده باشد .

هم خانه ی : این نویسی |
۱۳۹۲/۰۱/۲۷  13:00

" اینِ " دو

این یک دست است ؛

که به تنهایی صدا ندارد ؛

هر چند کارهایِ زیادی از دستش بر می آید .

هم خانه ی : این نویسی |
۱۳۹۲/۰۱/۲۰  13:00

" اینِ " یک

این یک آیفونِ تصویری است ؛

که پسربچه ای بازیگوش زنگِ آن را زده و فرار کرده ؛

در یک روزِ برفی .

هم خانه ی : این نویسی |
۱۳۹۲/۰۱/۱۵  13:00

هوایِ گرم

زحمت طرح های هوانویسی را یکی از دوستانم کشیده بود . مجددا سپاسگزارم

هم خانه ی : هوانویسی، پایان |
۱۳۹۱/۱۱/۲۱  0:00

آلودگیِ هوا

 

پی نوشت : زحمت طرح های "هوا نویسی" را یکی از دوستانم کشیده است . سپاس

هم خانه ی : هوا نویسی |
۱۳۹۱/۱۱/۰۱  20:00

حق دار

اگر قرار باشد حق ، فقط به حق دار برسد ،

ما هیچوقت به تو نخواهیم رسید .

بیا و کمی ناحقّی کن .

 

هم خانه ی : دار نویسی، پایان |
۱۳۹۱/۱۰/۰۱  23:00

راز دار

رازهایت را گذاشته ام در یک گاوصندوق .

و کلیدش را سپرده ام به یک کلید ساز ؛

تا به تعداد تمام مردم شهر از رویش بسازد .

نگران نباش ؛ ما راز داریم .

همه ی رازهایت را داریم .

هم خانه ی : دار نویسی |
۱۳۹۱/۰۹/۲۷  15:00

وفادار

امروز پزشکان با دستگاه زنده ام کردند ؛

فردا که برق برود برایت خواهم مُرد .

کوچه نوشت : کوچه پس کوچه های کاغذی جهت تصحیح و ارتقا ساختار خود چند هفته پست مشترک نخواهد داشت .

ضروری نوشت : در این سری نویسی ها ، متن تفسیری از عکس نیست . متن و عکس صرفا یاری رسان یکدیگرند .

هم خانه ی : دار نویسی |
۱۳۹۱/۰۹/۲۵  13:00

بیدار

سال ها پیش خوابم را واق واقِ سگی بیدار کرد ؛

سگِ بی چاره همان سال خوابم را دید ،

و دیگر خواب به چشمش ندید .

ضروری نوشت : در این سری نویسی ها ، متن تفسیری از عکس نیست . متن و عکس صرفا یاری رسان یکدیگرند .

هم خانه ی : دار نویسی |
۱۳۹۱/۰۹/۲۱  23:00

سردار

دردِ سرها تمام می شوند ؛

سرِ دار .

هم خانه ی : دار نویسی |
۱۳۹۱/۰۹/۱۶  3:00

دارِ قالی

دخترانِ قالی باف وجدان کاری ندارند ؛

مدام خیال می بافند لابلای تار و پود ؛

پیشِ چشمِ دار .

هم خانه ی : دار نویسی |
۱۳۹۱/۰۹/۱۳  22:00

شانه ی تخم مرغ

دخترکِ احمق خروار خروار نامه ی عاشقانه ی پسرکِ احمق را می دهد به نمکی ؛

و امروز پسرک نمی داند که شانه ی تخم مرغِ صبحانه اش از آن نامه هاست .

 

هم خانه ی : شانه نویسی |
۱۳۹۱/۰۸/۲۱  21:00

شانه ی پلاستیکی

به گمانم قبل تَر ها شانه ای بوده ام پلاستیکی ؛

که دخترکی احمق موهایش را با آن شانه می کرده تا پسرکی احمق تَر او را تحسین کند .

شانه خالی کردن های امروزم از جنسِ بدِ پلاستیک هاست . 

هم خانه ی : شانه نویسی |
۱۳۹۱/۰۸/۲۰  0:00

شانه به شانه

" شانه به شانه ات تا قلّه ی قاف می آیم " .

این را پسرکی احمق به دخترکی احمق تَر می گفت ؛

وقتی نفس هایشان از بالا رفتن یک ساختمان پیزُری به شماره افتاده بود .

هم خانه ی : شانه نویسی |
۱۳۹۱/۰۸/۱۶  20:00

تلفنِ سکّه ای

دنیا را سر و ته کنید تا همه ی سکّه ها از جیبش بیرون بریزد .

تمام شهر را گشته ام ؛

 تلفن های سکّه ای را جمع کرده اند . 

هم خانه ی : تلفن نویسی |
۱۳۹۱/۰۶/۲۰  2:00

تلفنِ همراه

هم راهِ اول که آخر شد ؛

ایرانسل هم که مدام شارژ تمام می کند .

دل خوش کرده ام به اپراتور سوم - رایتل - .

شاید صدایم را به - تو - برساند .

هم خانه ی : تلفن نویسی |
۱۳۹۱/۰۶/۱۱  13:00

تلفنِ عمومی

یکی از آن کیوسک های زرد رنگِ تلفن - که سکه ای باشد - را پیدا کنید .

و یکی از آن سکه های پنج تومانی - که پشتش نقشه ی ایران حک شده است - را داخلش بیندازید .

بعد حواسِ تان را جمع کنید و شماره ای را - به اشتباه - بگیرید .

کسی آنطرف خط مدام اَلو اَلو میگوید .

چندبار توی تلفن فوت کنید ؛

شاید دلِ تان - و گوشش - کمی خنک شد .


پی نوشت : گردهمایی کوچه ها بدلیل نرسیدن تعداد اعضای ثبت نام کننده به حد نصاب برگزار نخواهد شد . انشاالله در فرصتی دیگر .


هم خانه ی : تلفن نویسی |
۱۳۹۱/۰۵/۳۱  12:00

تلفنِ خصوصی

یکی از آن تلفن های قدیمی - که شماره گیرش گِرد است - را بردارید ؛

و بروید داخل یکی از آن خانه ها که پریز تلفن ِشان هنوز دوشاخه می خورد .

بعد حواس ِتان را پرت کنید و سهوا دوشاخ تلفن را بزنید داخل پریز برق .

کسی دارد مدام به شما زنگ می زند .

جوابش را بدهید ؛ قبل از اینکه دلش - و تلفن ِتان - بسوزد .

هم خانه ی : تلفن نویسی |
۱۳۹۱/۰۵/۱۳  5:00

عاشقانه (3)

لیلی که شوهر کرد ، مجنون دیوانه شد ؛

شوهر لیلی نیز .

هم خانه ی : عشق نویسی |
۱۳۹۱/۰۴/۰۵  22:00

عاشقانه (2)

خدا را شکر که خدا عاشق نمی شود .

وگرنه کار جهان وا می گذاشت و در پی معشوق می رفت .

پی نوشت : به گمانم خدا این روزها عاشق شده است . اینقدر که بشر وا مانده است .

هم خانه ی : عشق نویسی |
۱۳۹۰/۰۲/۰۶  20:00

عاشقانه (1)

بخش عمده ی وقت بشر صرف عشق می شود .

فیلم ها ٬ کتاب ها ٬ تاترها ٬ شعرها ٬ ....

شاید اگر عشق نبود انسان خیلی زودتر از این ها به کره ی ماه رفته بود .

 

هم خانه ی : عشق نویسی |
۱۳۹۰/۰۲/۰۵  20:00
www.ramesht.ir
چه بی صبرم من