از کراماتِ شیخِ ما (2)
شیخ را دیدند آسوده خیال، بی غمِ عیال، فارغ از وَبال، به کِیف است و حال.
مریدان خاکِ پایَش سرمه ی چَشم می کنند و زلفانِ پریشانش پالتوی پَشم.
بی نوایی در خفا دامان شیخ گرفت که شیخُنا ما را نصیحتی ده تا همچون تویی از چاه به راه و از آنجا به سرمنزل جاه رسیم. شیخ فرمود: می بایست ملّت را کمی رنگ کنی، قلب خود از سنگ کنی، با عیب جویان بسی جنگ کنی و مبادا از این امور احساس ننگ کنی. در انتها بد نیست دریچه ات را نیز کمی تنگ کنی.
بی نوا به فرمایشِ شیخ کمی از دریچه اش پوشاند و تمام دیگ های عالَم برای خود جوشاند و عاقبت شرابِ خوشبختی به خویش و خویشانش نوشاند.
پی نوشت: گویا بی نوا به نان و نوایی رسیده و برای خودش شیخی گشته و در مرکز مشاوره اش بی نوایان را مشاوره می دهد.

