فرو میریزم
امروز وقتی پارچه ی سیاه سوگواری ایام فاطمیه را در خیابان دیدم تنم لرزید.
انگار که همه ی وجودم فرو ریخت.
امروز وقتی مطلب جزیره ی سرگردانی را در وبلاگ عزیزتر از برادرم خواندم آن دیوارهای مانده ی وجودم هم فرو ریخت.
یادم آمد روزگاری نه چندان دور را که از چند ماه قبل ایام فاطمیه را در تقویم جیبیمان لایت میکردیم و ...
بگذریم ، هرچه بیشتر یادم می آید بیشتر فرو می ریزم.
خودم را می زنم به بیهودگی.
آری ، جسارتا برای من هنوز فاطمیه نشده است.
فرو میریزم.

