اینجا چراغی روشن است

بچه که بودم همیشه شب ها چراغ جلوی درب خانه را روشن می گذاشتم . 
هم برای اینکه بچه ها بفهمند من خانه هستم و بیایند دنبالم ؛
هم برای اینکه بتوانیم جلوی خانه فوتبال بازی کنیم ؛ 
هم برای اینکه بتوانیم بعد از فوتبال بنشینیم روی پله ی جلوی درب و حرف بزنیم ؛ 
و هم برای اینکه کوچه ی مان روشن باشد و عابران خوشحال شوند . 
سالهاست که دیگر آنجا زندگی نمی کنم . 
امشب آمده ام خانه ی پدری . نشسته ام داخل اتاقم و چراغ جلوی درب را هم روشن گذاشته ام .
باشد که عابران خوشحال شوند .
و شاید فرزاد* بفهمد من خانه ام و بیاید تا فوتبال بازی کنیم . 

بچه های فرعیِ پنجمِ خیابان ششم : سینا / نادر / بردیا / فرزاد / سجاد /  پدرام / امیر / آرش / مهران / مرتضا / کاوه / فرزاد / امیرعلی و نوید (بچه های کوچه بالایی) ، هرکجا هستید سلام .


فرعیِ پنجم در یک روز بارانی

هم خانه ی : خیابان ششم، فرعیِ پنجم |
۱۳۹۰/۱۲/۲۳  20:00
www.ramesht.ir
چه بی صبرم من